دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد ...
دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد ، دانشگاه که قبول شد ، همه گفتند : با سهمیه قبول شده ولی ...
با یکی از بچه ها که باباش هم تو جنگ بود داشتیم تو حرم میرفتیم ، با هم صحبت میکردیم و بحث به اینجا کشیده شد که آره اوضاع فرهنگ و حجاب خرابه و ... ، میگفت : من چون بابام تو جنگ دیده جوونایی رو که جلو چشمش پرپر شدن و تو خونِشون غلتیدند ، هر وقت این صحنه ها رو میبینه میریزه به هم ... میگفت خیلی ناراحت میشه ...
یادم هست یه سالی رفته بودیم دیدار جانباز ها ، (به خدا شاید باورتون نشه) یکی از اون ها میگفت الان ما اینجا کسی رو داریم که ازش پرسیدند الان که تو این موقعیتی ، چه آرزویی داری ؟ ،،، رفقا ؛ شاید باورتون نشه ، میگفت: گفت آرزو دارم فقط به مدت 1 دقیقه ، فقط 1 دقیقه بدنم آروم باشه و هیچ دردی نداشته باشم .... فقط 1 دقیقه ...
باور کنیم که اینها داستان نیست ، الکی نیست ، اینها هنوز هستند ، حضور دارند ، تمام این فضاحت ها رو هم میبینن ،،، نمیتونن کاری کنن ... اشک میریزن ،،، اشک ///
رفته بودیم خانه ی مادر شهیدی ، این پیرزن که قدش هم خمیده بود ، اشک میریخت و برای ما میگفت ، ، ، ازوضعیت حجاب به شدت ناراحت و ... بود ، ، ،
بله ،،، اینها جوون ها شون ، پاره ی تنشون رو فرستادند ... یادمون نره ...